توضیحات درباره کتاب
در لاهيجان از كاظمتيبيتي خداحافظي كردند و با موتور در يك جادة خاكي بهسمت بهجتآباد رفتند. پس از حدود نيمساعت جلوي چند مغازه كه دو پيرمرد چپق بهدست، روي چوببست جلوي آنها نشسته بودند پياده شدند. يحيي پس از احوالپرسي با يكي از آنها كه آسيا نام داشت راهش را به سمت قبرستان كج كرد و براي پدرش فاتحهاي خواند. همين جا بود كه رحيم پرسيد: چرا نام آن پيرمرد «قارة آسيا» بود. يحيي خنديد و گفت: «نامش آقا سيديحيي است كه روستاييها آسيا صداش ميكنند.» رحيم به اين فكر ميكرد كه احتمالاً براي او هم نام ديگري در اين روستا خواهند گذاشت... ظهر در همان بجار با كته و ماست و چغرتمه و سير ناهار خوردند و چند ساعت بعد هم پس از آخرين نوبتي كه عروس بارش را به كندوج رساند، مجيد از رحيم خواست به رودخانه بروند و آبتني كنند. وقتي با بچههاي روستا در آب غوطه ميخورد و شيطنت ميكرد كمكم از بهجتآباد خوشش آمد. خصوصاً اينكه بچهها او را با نام «رشتي ريكه» صدا ميكردند كه رحيم فكر ميكرد اسم جديد اوست، غافل از اينكه منظورشان «پسر رشتي» بود.