توضیحات درباره کتاب
من، ماشاءا... بارها شرح زندگي پدر و مادرم را از زبان پدرم شنيده بودم. او كه در شهر كرمانشاه زندگي خوبي داشت در پي عاشق شدن به روستاي كوچكي نقل مكان كرد. او و مادرم زندگي نسبتا راحتي داشتند. چهارساله بودم كه مادرم را از دست دادم و همراه پدر و برادرم به كرمانشاه بازگشتيم. از آن زمان با بيكار شدن پدرم زندگي سخت ما شروع شد. ما هميشه گرسنه و خسته بوديم ولي نميتوانستيم كاري براي پدرمان انجام دهيم. روزها گذشت تا اين كه پدرم به شدت بيمار شد. در آن ميان ما به خانۀ خواهرم در يكي از روستاهاي اطراف رفته بوديم. مجبور شدم پدرم را به كرمانشاه برگردانم ولي او قبل از رسيدن به مطب پزشك مرد. پزشك درمانگاه مرد خوبي بود و به من قول داد كه سرپرستيام را به عهده بگيرد. براي مدتي از او و خانوادهاش جدا شدم تا بتوانم به كارهاي برادرم رسيدگي كنم. «داوود» به منزل خواهرم رفت و من پس از چند ماه به كرمانشاه برگشتم؛ ولي شنيدم دكتر محمد حدود يك ماه قبل خانه و مطب خود را فروخته و به شيراز رفته است. نميدانستم در آن شهر به تنهايي چهكنم و سرنوشت چه راهي را پيش رويم قرار داده است ولي مجبور بودم به زندگي ادامه دهم.