-

بر ديوار كافه


پدیدآور (ها) : ناشر : شابک : 9786004050227

نوبت چاپ 3 - رقعي (شوميز) -

تعداد صفحات :191

سال انتشار: 1400

قيمت :140000 ريال

قيمت انتشارات طاعتی :140000 ريال




کد کتاب:134463    محل کتاب:
موجود نیست





ارسال درخواست

توضیحات درباره کتاب


نويسندگان يادگاري‌ها يكي يكي، در مكان‌هايي كه خودشان براي فيلم‌برداري انتخاب كرده‌اند جلوي دوربين مي‌آيند و سرگذشت خود را شرح مي‌دهند. پاريس پس از جنگ، آدم‌هاي جنگ‌زده، بار رنجي كه آدم‌ها به دوش مي‌كشند، خرابه‌هاي به‌جامانده از جنگ و خاطرات عشق‌هاي ازدست‌رفته، ازجمله عناصر و موضوعاتي هستند كه در رمان «بر ديوار كافه» حضوري پررنگ دارند. هر يادگاري نوشته شده بر ديوار كافه، قصه و سرگذشتي را با خود حمل مي‌كند و نويسندگان اين يادگاري‌ها، مقابل دوربين راوي، روايتگر اين قصه‌ها و سرگذشت‌ها مي‌شوند. اين يادگاري‌ها، قطعاتي پررمزورازند و همين راز نهفته در آنهاست كه راوي را به ثبت آنها و ساختن فيلم بر اساس‌شان ترغيب كرده است. ازجمله اين يادگاري‌ها يكي اين است: «همه آنهايي كه در يك شب زمستاني در خيابان‌هاي پاريس با هم ساندويچ خورده بودند مرده‌اند.» و يكي ديگر: «من هر شب در يك خانه قديمي مخروبه قديمي به جا مانده از جنگ جهاني دوم در حومه پاريس مي‌خوابم اما خواب‌هاي خوش مي‌بينم.» و يا: «ما سه نفر در يك واگن اسقاط قطار كه از دور خارج شده است زندگي مي‌كنيم.» و: «من روزي مطب جراحي را كه چشم مرا كور كرد با ديناميت منفجر خواهم كرد.» آنچه در ادامه مي‌آيد قسمتي است از اين رمان: «هر روز بعد از تعطيلي كلاس دانشكده سينما براي خوردن ناهار و يادداشت‌هاي روي ديوار به كافه پيرمرد مي‌رفتم روبروي ديواري كه يادگارها نوشته شده بود مي‌نشستم براي اين‌كه توجه كسي به نوشتن من جلب نشود كتاب‌هاي عكاسي مادر را ورق مي‌زدم و گاهي روي عكس‌ها تمركز مي‌كردم آرام آرام آرام بدون عجله و دستپاچگي يادگارهاي روي ديوار را كنار عكس‌ها مي‌نوشتم طوري يادداشت مي‌كردم كه بجز خودم كسي از آن نوشته‌ها سر در نمي‌آورد. كافه ظهرها به هنگام ناهار آن‌قدر شلوغ بود كه كسي به من توجهي نداشت حتا گارسون‌ها. گارسون‌ها به سرعت سفارشات مشتريان را روي ميزها مي‌گذاشتند و مدام به آشپزخانه مي‌رفتند.

هيچ‌كس فكر نمي‌كرد من از روي ديوار يادداشت برمي‌دارم حتا پيرمرد صاحب‌كافه كه او هم سرگرم مشتريان بود. من هميشه در جستجوي رازي بودم. از كودكي اين جستجو با من بود. اين جستجو يك طرفش من بودم و طرف ديگرش انهدام و سوگ آدمي. من شيفته اين ديوار شده بودم. من شرح زندگي آدم‌هاي گمنام را ورق مي‌زدم. هر روز به ديدار اين ديوار مي‌رفتم كه براي ديگران اهميتي نداشت. يك ديوار بود پر از خط‌هاي غريب كه صاحبان آن خط‌ها آن‌ها را با عجله نوشته بودند. خودم را دلداري مي‌دادم كه سرانجام در اين جهان كامياب و نيازمند چيزي شده بودم كه خارج از من بود، روزهاي اول خيال مي‌كردم نوشتن خط‌هاي ديوار افسانه است اما من زمان را عقيم كرده بودم. اين ديوار در كمال سادگي و طراوت مرا دلداري مي‌داد. من ماهيت زمان و آفرينش را پيدا كرده بودم. به عمق آن مسافر بودم. روزي كه يادداشت برداشتن من از ديوار كافه به پايان رسيد گفتم: «آن دو ماه در جستجوي زمان و فضا و خواب و بيداري و غذا نبودم.» به خيابان آمدم. در خيابان‌هاي پاريس مي‌دويدم. مي‌خواستم خوشبختي‌ام را با ديگران تقسيم كنم اما همه با عجله به سر كار مي‌رفتند.»