توضیحات درباره کتاب
كتاب دا خاطرات سيده زهرا حسيني از روزهاي اول جنگ و حمله ارتش بعثي غراق به خرمشهر است. در اين كتاب او مقاومت مردم را بيان ميكند. سيده زهرا حسيني خاطرات و مقاومتهاي خود را از روزهاي جنگ با تمام جزئيات تعريف ميكند و اين جزئينگريها باعث شده خيليها اين كتاب را رمان بنامند. كتابي […]
كتاب دا خاطرات سيده زهرا حسيني از روزهاي اول جنگ و حمله ارتش بعثي غراق به خرمشهر است. در اين كتاب او مقاومت مردم را بيان ميكند. سيده زهرا حسيني خاطرات و مقاومتهاي خود را از روزهاي جنگ با تمام جزئيات تعريف ميكند و اين جزئينگريها باعث شده خيليها اين كتاب را رمان بنامند. كتابي كه در سال ۱۳۸۷ چاپ شد و در كمتر از ۸ ماه به چاپ ۵۵ رسيد. اين كتاب يكي از كاملترين كتابهاي دفاع مقدس است و از نظر تصويري فوقالعاده است و اگر به دست كارگرداني چيرهدست سپرده شود، فيلمي تاثيرگذار خواهد بود. البته تاكنون چندين كارگردان براي ساخت فيلم كتاب دا اقدام كردهاند.
كتاب دا نگاه اقشار مختلف جامعه را به خود جلب كرده است: مسئولان و ميدران فرهنگي، نويسندگان، هنرمندان و …
سيده زهرا حسيني در آن زمان تنها نوجواني ۱۷ ساله بود و ما تمام اتفاقات جنگ را از ديد يك دختر نوجوان ميخوانيم، راوي حدود ۲۰ سال تمامي خاطرات را بيان نكرده و آنها را مانند راز درون خود نگه داشته است، او چيزهايي را دربارهي جنگ گفته كه تابهحال كسي حرفي از آن نزده است. اين كتاب به سه بخش تقسيم ميشود:
قسمت نخست كتاب سالهاي ابتدايي زندگي سيده زهرا حسيني در عراق و مهاجرت اجباري خانواده وي تحت فشار رژيم بعث را روايت ميكند.
قسمت دوم كتاب به شرح فعاليتهاي حسيني در جريان جنگ ايران و عراق پرداخته است.
قسمت سوم كتاب هم در مورد زندگي شخصي حسيني و ماجراي ازدواج وي است.
بنا بر ادعاي رسانههاي داخلي، كتاب دا پرمخاطبترين كتاب سال ۱۳۸۸ در ايران بود. انتشار اين كتاب، اعتراض تكاوران نيروي دريايي ارتش را نسبت به تصويري كه از ارتش در اين كتاب ترسيم ميشود، در پي داشت.
بريدهاي از كتاب كتاب دا
آنچه به چشمم مي خورد غير قابل باور بود. من شهري نمي ديدم. همه جا صاف شده بود. سر در نمي آوردم كجا هستيم. هرجا مي رفتيم حبيب توضيح مي داد اينجا قبلا چه بوده است. هرجا را نگاه مي كردم نمي توانستم تشخيص بدهم كجاست، نه خياباني بود نه فلكه اي و نه خانه اي. همه جا را تخريب و صاف كرده بودند. همه جا بيابان شده بود و از خانه ها جز تلي از خاك و آهن پاره چيزي به چشم نمي خورد. فقط ميدان هاي وسيع مين ما را محاصره كرده بودند آنها آنقدر غافلگير شده بودند كه حتي فرصت جمع كردن اين تابلوها را كه براي نيروهاي خودشان زده بودند ، نكرده بودند. همان طور كه بين شهدا چرخ مي زدم، يكهو احساس كردم پايم در چيزي فرو رفت. موهاي تنم سيخ شد. جرأت نداشتم تكان بخورم يا دستم را به طرف پايم ببرم. ليزي و رطوبتي توي پايم حس مي كردم كه لحظه به لحظه بيشتر مي شد. يك دفعه يخ كردم. با اين حال دانه هاي عرق از پيشاني ام مي ريخت. آرام دستم را پايين بردم و به پايم كشيدم. وقتي فهميدم چه اتفاقي افتاده است، تيره پشتم تا سرم تير كشيد و چهار ستون بدنم لرزيد. پايم در شكم جنازه ايي كه امعاء و احشايش بيرون ريخته بود، فرو رفته بود. به زحمت پايم را بالا آوردم. سنگين و كرخت شده بود. انگار مال خودم نبود. كشان كشان تا دم تكه زمين خاكي آمدم. پايم را از كفش درآوردم و روي زمين كشيدم.