توضیحات درباره کتاب
در روزگاران قديم زن و مرد فقيري زندگي ميكردند كه يك پسر و يك دختر داشتند. يك سال نزديك عيد، پيرزن همسايه به خانه آنها آمد و به بچهها گفت: "نوه من مريض است، دلش ميخواهد پرنده آبيرنگي داشته باشد. اگر پرنده آبي را ببيند، حتما حالش خوب ميشود". بچهها گفتند: "ولي ما كه پرنده آبي نداريم!" پيرزن گفت: "شما بچههاي خوبي هستيد اگر برويد و بگرديد حتما پرنده آبي را پيدا ميكنيد". بچهها گفتند: "ما حاضريم بگرديم. ولي نميدانيم كجا دنبال پرنده آبي برويم". پيرزن گفت: "من كلاه سحرآميزي دارم كه اگر آن را روي سرتان بگذاريد، او شما را راهنمايي ميكند". سپس كلاهي را به پسربچه داد. به محض اين كه پسربچه كلاه را روي سرش گذاشت، كلاه برقي زد و همهجا را روشن كرد. از داخل نورهايي كه از كلاه به اطراف پخش ميشد، يك زن سفيدپوش براي راهنمايي آنها بيرون آمد و از آن پس سفر پرماجراي آنها براي يافتن پرنده آبي آغاز شد كه پس از حوادث بسيار سرانجام با موفقيت همراه بود.