توضیحات درباره کتاب
قرار بود شب در دهكده روباهها جشني برگزار شود. همه مشغول كاري بودند و خود را براي شب آماده ميكردند. در گوشه ميدان بچه روباه بازيگوشي بود كه همه را اذيت ميكرد؛ بر سر پيرمرد بيچارهاي آب ريخت و او را خيس كرد بعد هم رفت و روي كيكي كه آماده تزيين بود خرابكاري كرد. ناگهان مادرش آمد و او پا به فرار گذاشت، اما پايش به سبد گلها برخورد و به زمين افتاد و همه آنها خراب شد. اما بازهم پا به فرار گذاشت و به بالاي تپه رفت؛ جايي كه قرار بود جشن در آنجا برگزار شود. داخل سوراخي در تنه درخت غذاهاي خوشمزهاي را ديد كه براي چوببرها بود. او آنقدر از آنها خورد كه ديگر نتوانست از آنجا بيرون بيايد و هيچكس هم نتوانست به او كمكي كند و همه رفتند تا به جشن برسند. بچه روباه پشيمان شده و دريافته بود كه اين تنبيه كارهاي زشتي است كه انجام داده است، پس پشيمان شد و از خدا خواست تا به او كمك كند و قول داد كه ديگر كسي را اذيت نكند، بعد هم از سوراخ بيرون آمد.