توضیحات درباره کتاب
"ماريا" پدر و مادرش را از دست داده بود و در مزرعه مرد كشاورزي كار ميكرد. يك روز كه او گوسفندها را به چرا برده بود شيري را ديد كه خاري در پنجهاش فرو رفته و نميتواند حركت كند. او خار را از پاي شير درآورد و آن را با روسري خود بست. فرداي آن روز كه گاوها را به چرا برده بود بازهم آن شير را ديد و او را تعقيب كرد و با كمال تعجب ديد كه او به شكل پسري جوان درآمد. پسر به او گفت كه من را جادوگري طلسم كرده و روزها به شكل شير درميآيم. ماريا از او پرسيد كه اين طلسم چگونه ميشكند؟ شاهزاده گفت: بايد با كمك دختري كه در آن طرف جنگل است شال زردي ببافي. ماريا هم رفت و با كمك آن دختر شال زردي بافت و آن را به جادوگر نشان داد. جادوگر با ديدن شال همان دم از بين رفت و طلسم شاهزاده شكسته شد و آن دو با هم ازدواج كردند.